رایان عشق مامانرایان عشق مامان، تا این لحظه: 10 سال و 29 روز سن داره

رایان دوست داشتنی ما

خونه تکونی

امسال بابایی جونی کلی کمک کرد و باهم خونه مونو تمیز کردیم و کلی شستشو و تمیزی انجام دادیم...شما هم کلی اون وسط حال کردی و اینور اونور میدوییدی و خوش گذروندی...پسر گل مامان خونه مامان جون کلی کمک کرد و جارو کشید...قربون پسر بامزه م برم الهی ...
29 اسفند 1393

اولین چهارشنبه سوری

دستت را به من بده از آتش بگذریم آنان که سوختند همه تنها بودند (زرتشت) امسال اولین چهارشنبه سوری بود که تجربه کردی عزیزدلم...با هم از روی آتیش پریدیم و گفتیم:زردی من از تو ....سرخی تو ازمن خونه مامان جون بودیم و دایی مهیار زندایی سمانه و مامان جون و....باهم جشن گرفتیم... ...
27 اسفند 1393

اولین سفر رایان به مشهد مقدس

بابایی جونی خیلی دوست داشت که پسرمونو به مشهد ببره.از همون موقعی که به دنیا اومدی تو فکرش بود و براش برنامه ریخت و موفق شد تو اسفند ماه برامون هتل اداره رو رزرو کنه.به این ترتیب ما سعادت پیدا کردیم که به پابوس امام رضا( ع) بریم. از اونجایی که با داشتن وروجک شیطونی مثل شما رفتن با ماشین امکان پذیر نبود تصمیم گرفتیم با هواپیما بریم و روز جمعه 1 اسفند ساعت 3 البته با تا خیر از رشت پرواز کردیم. و روز سه شنبه 5 اسفند ساعت 12 برگشتیم. اوووووف.. این عکس هم قیافه خسته و گر گرفتت تو هواپیماست که با این شدت خستگی اصلا حاضر به خوابیدن نبودی...موقع برگشتن که یک حادثه تاریخی ثبت کردی...انقدر گریه کردی که بابا مجبور شد بغلت بگیره و تو راهر...
19 اسفند 1393

یازدهمین ماهگرد پسر نازم

ناز مامان، شیرین مامان، دیگه کم کم داری یه ساله میشی...خیلی زود گذشت. یازدهمین ماهگردت مبارک پسر ناز و شیرینم این روزا دیگه کم کم تو راه رفتن شجاع شدی و برای خودت از رو زمین بلند میشی و چند قدمی راه میری...کلی هم حرف میزنی واسه خودت هی دستاتو تکن میدی هی حرف میزنی انقدر خوردنی میشی که حدددددددددددد نداره....ادم دوست داره بخورتت ..حرفاتم که فقط خودت متوجه میشی انگار داری به یه زبون دیگه حرف میزنی مثلا چینی، ژاپنی یه چیزی تو این مایه ها... من و بابایی عااااااااااشقتیم ...
13 اسفند 1393
1